آدم اهل دلی است... دوستش دارم... برایش کاری ندارد که سفارش را در ساعتی به سرانجام برساند و خطخطیهایش را بدهد فاز دو کنند و بعد هم کارگاه را برپا کند... نمیکند اما... میگوید کارفرما را باید شنید... باید با او زندگی کرد، رفت، آمد، غذا خورد... کارفرما را باید خواند... خط به خط... تا طرحی که برای او بر کاغذ میزنی و خطی که برای زندگیِ او میکشی، همانی باشد که باید...
در کنار این سلوکِ دلنشین، تجربهی کار کنار دست کسی که ساختمان ساخته، دانشی به تو میدهد که از همان ابتدا میدانی آخرِ سر چه تحفهای از میان کاغذهایت برمیخیزد و بر دل شهر مینشیند... طرحهایت واقعگرا میشوند... دست و بالت آن اول بستهتر است اما سرانجامِ کارَت دلنشین خواهد شد. کنارِ دستش طراحی که میکنم، بینشی باورنکردنی از انجام طرح دارم... قلم بر کاغذ ننشسته، مطمئن میگوید: «دختر! دستت نلرزد، تا میتوانی کمد بگذار»... بار اول فکر کردم مسخرهام میکند... آدم گاهی حرف آشناترینها به خودش را هم با تردید میشنود؛ چه برسد هنگام کار... نگاه لرزان و مردّدم که به چشمانش رسید، گفت «جدی گفتم... هر جا توانستی کمد در بیاور، اینقدر لوله دارد این ساختمان که حواست اگر نباشد، تمام کمدها به داکت تبدیل میشوند و سرآخر صاحبخانه میماند و اتاقهایی با اندازههای سرمرزی و بدون کمد»... دوستی را برده بودم تا خانهای که او طراحی کرده و ساخته بود را نشانش بدهم... دوست، هیجانزده، شاد و سرخوش، اتاق به اتاق میرفت و باور نمیکرد که میشود در تمامِ اتاقها، کمدهای بزرگی داشت. میگفت تا به حال چنین خانهای ندیده است.
در طراحی حریم همسایه برایش حرمت دارد... میگوید درست است که آپارتماننشینی، ما را در یکقدمی هم ساکن کرده، این اما دلیل نمیشود که نتوانی درِ خانهات را با آسایش و بدون ترسِ از وارد شدن نگاهِ همسایه به درون، باز کنی. مجتمع آپارتمانیای طراحی میکردیم در 5 طبقه که هر طبقهاش 12 واحد داشت. طبقهی همکف هم 11 واحد و یک هال ورودی. قرار بود 59 خانوادهی غیرهمسان! در کنار هم زندگی کنند... حفظ نگاهِ کنجکاوِ این همه آدمِ ساکن در واحدها به واقع کار سختی بود، اما شد... ساکنینش راضی و دعاگویند این روزها... دستورالعمل و قانون و ضابطهای نبود که الزامآور باشد. اصلا قانون در مقابل حرمتهای همسایگی و شأن همجواری و... تنها به حد و اندازهی فاصلهی پنجرههای دو واحد مجزا که به یک نورگیر باز میشوند، افاقه کرده و در دیگر موارد حرفی نزده. درها را که کلا نادیده گرفته است. لااقل آن زمان که اینگونه بود. عمران خواندهمان اما کاری به این چیزها نداشت... او سلوک خودش را داشت.
وارد بازار کار که میشوی، سلوک میآموزی و این آموختن هیچگاه به انتها نمیرسد... آن اول خودت هم نمیدانی که چقدر صفر کیلومتری... با کولهباری از دانش روزِ دنیا، با سری برافراشته پا به کارزار گذاشتهای با این تصور که دنیای معماری تنها تو را کم داشته و اکنون با آمدنت، آرزوی دیگری ندارد. شانس بیاوری و کنارِ دستِ «راه و ساختمان»خواندهی عشق طراحیای مشغول به کار شوی، آن وقت تازه میفهمی که رسیدهای به اول خط... شروع آموختن...